بین مطالب وب سایت جستجو کنید

سلام به وبلاگ خنده بازار خوش امدید.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
محمدپرهام
22:54
جمعه 17 شهريور 1391

سلام... .


نام : کمال

کلاس :دوم دبستان

موزو انشا : عزدواج!

هر وقت من يک کار خوب مي کنم مامانم به من مي گويد

بزرگ که شدي برايت يک زن خوب مي گيرم.

تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است.

حتمن ناسرادين شاه خيلي کارهاي خوب مي کرده که مامانش

به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم

که اصولن انسان بايد

زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد

مشکلات انسان را آدم مي کند.

در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم

بخورند.

مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم.

از لهاز فکري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه

سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولي مامانم مي

گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند که کارشان به تلاغ کشيده شده و چه بسيار آدم هاي کوچکي که نکشيده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد ديگر کسي از شوهرش سکه نمي خواهد و

 

دايي مختار هم از زندان در مي آيد

من تا حالا کلي سکه جم کرده ام و مي خواهم همان اول

 

قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان

نروم.

مهريه و شير بلال هيچ کس را خوشبخت نمي کند.



همين خرج هاي ازافي باعث مي شود که زندگي سخت بشود

 

و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود.

دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شايد

 

حقوق چتر بازي خيلي کم بوده که نتوانسته خرج عروسي را

 

بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ايم که بجاي شام عروسي

 

چيپس و خلالي نمکي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم

 

خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي کند!

اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور

 

مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و

 

دايي مختار مجبور شد يک زير زميني بگيرد. ميگفت چون رهم و

 

اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي

 

خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد. ساناز هم از

 

زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يک

 

خانه درختي درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش

 

شکست. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتي قهر مي کند بعد آشتي مي

 

کند ولي اگر دعوا کند بعد کتک کاري مي کند بعد خانومش مي

 

رود دادگاه شکايت مي کند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند

زندان!

البته زندان آدم را مرد مي کند.عزدواج هم آدم را مرد مي کند،

 

اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است!

اين بود انشاي من.

تعداد بازدید از این مطلب: 821
موضوعات مرتبط: انشاء. , ,
بازدید : 821
محمدپرهام
22:45
جمعه 17 شهريور 1391

 

در يک شب سرد زمستاني يک زوج سال‌مند وارد رستوران بزرگي

 

شدند. آن‌ها در ميان زوج‌هاي جواني که در آن‌جا حضور داشتند بسيار

 

جلب توجه مي‌کردند.

بسياري از آنان، زوج سال‌خورده را تحسين مي‌کردند و به راحتي

 

مي‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

«نگاه کنيد، اين دو نفر عمري است که در کنار يکديگر زندگي مي‌کنند

 

و چقدر در کنار هم خوشبختند».

پيرمرد براي سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد،

 

پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سيني به طرف ميزي که همسرش

 

پشت آن نشسته بود رفت و رو به رويش نشست.

يک ساندويچ همبرگر، يک بشقاب سيب‌زميني خلال شده و يک نوشابه

 

در سيني بود.

پيرمرد همبرگر را از لاي کاغذ در‌آورد و آن‌را با دقت به دو تکه‌ي

 

مساوي تقسيم کرد.

سپس سيب‌زميني‌ها را به دقت شمرد و تقسيم کرد.

پيرمرد کمي نوشابه خورد و همسرش نيز از همان ليوان کمي نوشيد.

 

همين که پيرمرد به ساندويچ خود گاز مي‌زد مشتريان ديگر با ناراحتي

 

به آنها نگاه مي‌کردند و اين بار به اين فــکر مي‌کردند که آن زوج

 

پيــر احتمالا آن قدر فقيــر هستند که نمي توانند دو ساندويچ سفــارش

 

بدهند.

پيرمرد شروع کرد به خوردن سيب‌زميني‌هايش. مرد جواني از جاي

 

خود بر‌خاست و به طرف ميز زوج پير آمد و به پير مرد پيشنهاد کرد

 

تا برايشان يک ساندويچ و نوشابه بگيرد. اما پير مرد قبول نکرد و

 

گفت: «همه چيز رو به راه است، ما عادت داريم در همه چيز شريک

 

باشيم».

مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتي که پيرمرد غذايش را مي خورد،

 

پيرزن او را نگاه مي کند و لب به غذايش نمي‌زند.

بار ديگر همان جوان به طرف ميز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که

 

اجازه بدهند يک ساندويچ ديگر برايشان سفارش بدهد و اين دفعه پير

 

زن توضيح داد: « ما عادت داريم در همه چيز با هم شريک باشيم».

همين که پيرمرد غذايش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نياورد و باز به

 

طرف ميز آن دو آمد و گفت: «مي‌توانم سوالي از شما بپرسم خانم؟»

پيرزن جواب داد: «بفرماييد».

- چرا شما چيزي نمي‌خوريد ؟ شما که گفتيد در همه چيز با هم شريک

 

هستيد. منتظر چي هستيد؟

پيرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــام»!


تعداد بازدید از این مطلب: 828
موضوعات مرتبط: شریک. , ,
بازدید : 828

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


سلام نظر شما نسبت به وبلاگ چیست؟؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود